داستان کودک | مورچه‌زرده زرنگ می‌شود
  • کد مطالب: ۱۸۵۰۵۴
  • /
  • ۰۱ آبان‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۲:۰۷

داستان کودک | مورچه‌زرده زرنگ می‌شود

مورچه‌زرده خیلی خسته بود. حتی دست و پاهای بلوری‌اش مثل ننه‌مورچه درد می‌کرد. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد کارهایی که مامان‌مورچه و بابامورچه همیشه انجام می‌دهند این‌قدر سخت باشد.

مورچه‌زرده خیلی خسته بود. حتی دست و پاهای بلوری‌اش مثل ننه‌مورچه درد می‌کرد. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد کارهایی که مامان‌مورچه و بابامورچه همیشه انجام می‌دهند این‌قدر سخت باشد.

هروقت بابامورچه را می‌دید که آن‌قدر راحت تکه‌نان یا خرده‌قندهای بزرگ و سنگین را روی پشتش می‌گذارد و از دیوار بالا می‌رود با خودش می‌گفت: «کاش من جای بابا بودم و بابا جای من!

من کارهای او را انجام می‌دادم و بابا هم درس‌ها و مشق‌های مرا. اصلا چرا من هر روز باید به مدرسه بروم و بعدش هم آن همه تکلیف بنویسم و شب هم زود بخوابم؟»

با همین فکرها بود که تصمیم گرفت هر وقت از مدرسه می‌آید مانند بابا که وقتی خرده‌قندهای خوش‌مزه را از پشتش روی زمین می‌گذاشت از کمردرد و پادرد ناله سر می‌داد، او هم با آه و ناله به همه نشان دهد که درس‌خواندن و مشق و مدرسه از همه‌ی کارها سخت‌تر است.

اوایل که می‌گفت «آخ دلم!» و «وای کمرم!» مامان‌مورچه خیلی نگران می‌شد و به دست و پایش روغن شته‌ی درختی می‌مالید اما بعد کم‌کم مامان هم دیگر زیاد توجهی به ادابازی مورچه‌زرده نکرد.

بعد از آن، تصمیم گرفت شب‌ها دیر بخوابد. شب هرچه مامان و بابا گفتند بخوابد، با سرگرم کردن خودش با بازی و تلویزیون تا دیروقت نخوابید.

صبح که مامان‌مورچه او را صدا زد تا بیدار شود و به مدرسه برود، هر کاری می‌کرد نمی‌توانست از جا بلند شود و چشم‌هایش را باز نگه دارد.

به هر زحمتی بود بلند شد و خسته و بی‌حوصله به مدرسه رفت. سر کلاس مدام چشم‌هایش بسته و سرش به پایین خم می‌شد.

وقتی هم خانم معلم از او خواست درباره‌ی نتیجه‌ی داستان «ملخ تنبل» برای بچه‌ها توضیح دهد، اصلا نمی‌دانست خانم معلم این داستان را کی و کجا تعریف کرده است!

بعد از گرفتن یک صفر کله‌گنده، گریه‌کنان و وارفته به طرف خانه راه افتاد. مامان با دیدن او همه‌چیز را فهمید و به مورچه‌زرده گفت: «ما باید درباره‌ی درس و مدرسه‌ات با هم خیلی جدی حرف بزنیم.»

مورچه‌زرده سرش را پایین انداخت و جواب داد: «چرا باباها و مامان‌ها کارهای ساده و خوش‌مزه انجام می‌دهند و بچه‌ها کار سخت و خسته و کسل‌کننده‌ای مثل درس خواندن؟!

می‌خواهم از این به بعد به جای من، بابا به مدرسه برود. من هم دنبال غذا می‌گردم و انبار را برای زمستان پر می‌کنم. اینجوری می‌توانم گاهی یک خرده به خوراکی‌ها هم ناخنک بزنم.»

مامان‌مورچه خندید و شاخک‌های نازکش را از صورتش پس زد و با خوش‌حالی گفت: «خیلی هم عالی! کاملا موافقم!»

روز بعد مورچه‌زرده پر از انرژی و شاداب، از صبح زود راه افتاد تا همان جاهایی که مامان و بابا اجازه داده بودند دنبال خرده غذا بگردد که چشمش به عنکبوت سیاه گنده افتاد.

عنکبوت در حال تنیدن تار بود. مورچه فوری از گوشه‌ی دیوار رد شد تا مبادا گیر بیفتد. نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد که یک کرم پروانه‌ی آبی توجهش را جلب کرد. در پناه یک برگ خشک، هر طور بود از این خطر هم نجات پیدا کرد.

تا عصر کلی راه رفت و از صد خطر جست تا سرانجام یک تکه شکلات پیدا کرد. خوش‌حال و راضی شکلات را روی پشتش گذاشت و راه افتاد. شکلات آن‌قدر سنگین بود که فکر کرد الان کمر باریکش نصف می‌شود.

خواست آن‌ را روی زمین بگذارد که دید به پشتش چسبیده و جدا نمی‌شود. برای رسیدن به لانه، شروع به بالا رفتن از درخت کرد و با زحمت زیاد و عرق‌ریزان، چند سانتی‌متری بالا رفت که سر خورد و پایین افتاد.

چند مرتبه همین اتفاق برایش افتاد تا اینکه با هر سختی‌ای بود به لانه‌شان رسید. مامان و بابا دم در لانه با نگرانی انتظارش را می‌کشیدند.

بابا همان‌طور که تشویقش می‌کرد، تکه شکلات چسبناک را از روی پشت مورچه‌زرده برداشت و مامان او را در آغوش گرفت اما مورچه‌زرده از خستگی و کمردرد حتی نمی‌توانست روی پاهایش بند شود و همان کنار اتاق خوابش برد.

صبح که بیدار شد هنوز از خستگی روز قبل دست و پایش درد می کرد. هرطور بود بلند شد و به سوی مدرسه راه افتاد اما پس از آن تجربه‌ی عجیب، تصمیم گرفت دیگر زرنگ‌ترین و پرتلاش‌ترین شاگرد مدرسه‌ی مورچه‌ریزه‌ها باشد.

حالا قدر زحمت‌های مامان و بابا را هم خوب می‌فهمید.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.